پیش نوشت: اصلا تخصصی در تحلیل فیلم ندارم. این نوشته صرفا برداشت من از دیدن فیلم "احتمال باران اسیدی" است. شاید ساده و پیش پا افتاده باشد. شاید چندین ماه بعد که به این نوشته (و نوشته های دیگر) برگردم، از نوشتنش شرمنده باشم، از این همه ناپختگی. اما تمرینی بود برای فکر کردن و نوشتنم.

 

احتمال باران اسیدی، فیلمی است در مورد تنهایی آدمها. در مورد ازدحام بیرون و تنهایی درون. تعارضی که شاهدش هستیم.

انگار موسیقی، این آنتروپی و آشفتگی را تاکید می کند. هم نوازی پیانو و قیچک * در ابتدای داستان. این یکی آرام بخش است و دیگری انگار آرشه بر روح انسان می کشد و او را زخمی تر می کند.

داستان در مورد سفر پیرمردی است، پیرمردی با چتری در دست که از محیطی آرام و امن و تکراری به فضایی شلوغ و ناشناخته برای پیدا کردن دوست سی سال قبلش سفر می کند. پیرمردی منظم و دارای وسواس و بسیار محتاط که در میانه ی داستان به واسطه ی آشنایی اش با دختر و پسری جوان، می بینیم دیگر نه از وسواس خبری است، نه از احتیاط افراطی اش. موسیقی هم آرام شده، فقط پیانوست که نواخته می شود.

دوست را سرانجام، از فاصله ای کوتاه، می بیند اما انگار آن چیزی نبوده که تصور کرده، بر خلاف او تنها نیست و زنی را در کنارش دارد و بسیار ثروتمندست. با وجود آن همه پیگیری برای یافتن او، از دیدنش امتناع میکند.

آخر داستان، دوباره پیانو و قیچک باهمند. این بار دلیش را می دانیم. باز هم تنهایی، اما تنهایی ای که مثل قبل نیست. تنهایی پیرمردی که کمی قبلتر، لذت باهم بودن را تجربه کرده. بودن با دختر و پسری جوان که در هتل با آنها آشنا شده.

باران می بارد. اما منوچهر آخر داستان، منوچهر اول داستان نیست. چتر، هم چنان بدون استفاده در دستش می ماند.

دختر داستان، مهسا، برایم آشناست. فکر می کنم می فهممش. یعنی دوست دارم فکر کنم می فهممش. دختری که به گفته ی خودش، به دلیل حمله ی عصبی در کلینیک روانپزشکی بستری شده و البته زیاد آنجا دوام نمی آورد و از آنجا بیرون می زند.

دختری با صدایی دلنشین، لبخندی گرم و قلبی مهربان. خنده هایش گرم و واقعی است. او هم انگار از این تنهایی می گریزد و به دنبال چاره ای است.

(دوستی داشتم و دارم که همیشه از تنهایی می ترسید. بزرگترین ترسش تنها ماندن بود. هیچ وقت با هم به توافق نرسیدیم که تنهایی- حداقل مقطعی-  می تواند خواستنی و پذیرفتنی هم باشد. )

 و کاوه، مردی که قصد رفتن به کره ی مریخ را دارد. آنجا می داند که دیگر پاهایش روی زمین نیست. او هم انگار دنبال راه فراری از تنهایی است.

اما این تنهایی ها، سیاه و نا امید کننده نیستند. هجو نیستند. شاید به این دلیل تنهایند چون شبیه دیگران نیستند. اما این بار بعد از این دیدار امیدواریم به ارتباط بیشتر این سه نفر.

 

* نام ساز قیچک را نمی دانستم. فکر می کردم ویولن است. در تیراژ پایانی فیلم، نوازنده ی قیچک نوشته شده.