در اتوبوس نشسته ام. از شهر خودم به سمت اهواز میروم. روستاهای زیادی در مسیر هستند. روستاهایی که گاهی جمعیتشان به صد نفر هم نمیرسد.

با بعضیشان رو در رو صحبت کرده ام. مردمان صاف و ساده و رنجدیده ای هستند، به خصوص زنان و بچه هایشان که حتی گاهی بلد نیستند فارسی حرف بزنند.

مردمان این روستاها راضی اند، به هیچ هم راضی اند، مردمان جنگ و موشک و آژیر،مردمانی که روحشان را در سالهای جنگ جا گذاشته اند.

شهر با این همه شکوه و پیشرفت و این روستاها. که حتی هنوز در نیازهای اولیه زندگی خود مانده اند. تبعیض عجیبیست.

یاد حرف دکتر علیرضا شیری می افتم که گفت هرجا بهشتی هست جهنمی هم هست. 

مثل هتلهای شیک، خانه های مدرن، مراکز درمانی مجهز که یک انبار دارند و تمام خارپوتهای خود را آنجا نگه میدارند. رها شده، مهجور، حتی شاید تا مدتها کسی سراغی از آنها نگیرد که اگر هم بگیرد به خاطر نیاز خودش است، نه از سر خود وسایل.

 

دارم فکر میکنم من برای اثر گذاشتن چه کار میتوانم بکنم؟ اینکه هر کسی کار خودش را انجام دهد و بی تفاوت نسبت به اوضاع دیگران باشد، نمیشود. نمیشود سکوت کرد و کمک نکرد. چه میشود کرد؟ نمیدانم... اما یکی از رویاهایم سر زدن به همین روستاهاست و کمک به آنها.

کاش میتوانستم و بلد بودم و شجاعتش را داشتم برایشان کارمفیدی انجام دهم.

شاید بشود از بین خودشان کسی را یاری کرد تا خودشان را نجات دهند، تا هم روستاییهایشان را نجات دهند.

دارم فکر میکنم رفتن من، تو، یا کسان دیگری به شهری بزرگتر و کشوری پیشرفته تر و به فکر خود بودن و نادیده گرفتن انسانهای اطرافم که در چه رنجی مانده اند، چه فایده ای دارد؟

نمیدانم... اصراری به تاکید یا تکذیب این حرفهایم ندارم.